امید...

ساخت وبلاگ
نگاهم خیره است.. اطرافم را مینگرم.. دلخوشی هایم را میبینم.. لبخند مادرم.. بازی های کودکانه برادرم.. دخترانگی های خواهرم.. و ارامش پدرم.. همه چیز از زیر نگاهم میگزرد اما .. چرا قبلا این ها را نمیدیدم.. چرا قبلا حواسم نبود.. از جایم بلند میشوم. میخواهم شریک شادی آن ها شوم اما.. سرم میخورد به سقف تاریکی ام و به زمین میخورم.. مادرم دیگر لبخند نمیزند.. برادرم ساکت شده و گوشه ای آرام بازی میکند.. خواهرم ساکت و است و پدرم اما.. مضطرب..

دوباره بلند میشم.. تاریکی ها نمیگزارند صاف بایستم.. فشار میاورم. هر چه فشار میاورم زورم نمیرسد که ان همه تاریکی را کنار بزنم.. دوباره مینشینم.. به تاریکی هایم نگاه میکنم.. ای داد.. چقدر آشنایند.. چقدر نزدیکند.. همه را به یاد دارم.. همه سیاهی هایی که با قلم خودم سیاه شدند..

اطرافم را نگاه میکنم.. تاریکی فشار میاورد اما.. هنوز خیلی چیزها دارم که برایش محکم باشم.. روزهای روشنم را به یاد میاورم.. تاریکی حریف روشنایی هایم نمیشود.. من امید دارم.. من هنوزم به آینده روشنم امید دارم.. اینبار بلند میشم.. با تمام قدرتم تاریکی را هل میدهم.. دستی از بیرون نمایان میشود . نور را میبینم.. خدا را میبینم.. تاریکی بالاتر میرود.. همین روزها تاریکی میرود و برای همیشه محو میشود.. من امید دارم. خدا را میبینم...

.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1396 ساعت: 2:56