دوباره بلند میشم.. تاریکی ها نمیگزارند صاف بایستم.. فشار میاورم. هر چه فشار میاورم زورم نمیرسد که ان همه تاریکی را کنار بزنم.. دوباره مینشینم.. به تاریکی هایم نگاه میکنم.. ای داد.. چقدر آشنایند.. چقدر نزدیکند.. همه را به یاد دارم.. همه سیاهی هایی که با قلم خودم سیاه شدند..
اطرافم را نگاه میکنم.. تاریکی فشار میاورد اما.. هنوز خیلی چیزها دارم که برایش محکم باشم.. روزهای روشنم را به یاد میاورم.. تاریکی حریف روشنایی هایم نمیشود.. من امید دارم.. من هنوزم به آینده روشنم امید دارم.. اینبار بلند میشم.. با تمام قدرتم تاریکی را هل میدهم.. دستی از بیرون نمایان میشود . نور را میبینم.. خدا را میبینم.. تاریکی بالاتر میرود.. همین روزها تاریکی میرود و برای همیشه محو میشود.. من امید دارم. خدا را میبینم...
.......برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 85