روزها میگزرند و من خودم را گم کرده ام.. در آینه نگاه میکنم. صورتم آشناست اما نگاه چشمانم را نمیشناسم.. آن همه غم .. آن همه درد.. با من غریبگی میکنند اما در چشمانم لانه کرده اند.. و من دیگر به حضورشان عادت کرده ام..
روزها میگزرند و هر روز.. در انتظار فردایی بهترم.. هر روز به دنبال خنده های گم شده ام میگردم..
روزها میگزرند و زمان برای من صبر نمیکند.. کاش تمام میشد .. کاش زمان دستهایم را رها میکرد و دیگر مرا با خود به جلو نمیبرد.. من با این همه درد و غم سنگین شده ام.. زمان مرا دنبال خود میکشد.. کاش رهایم کند.. و شاید هم نه.. کاش غم و درد لانه گزیده چشمهایم را بتکاند.. تا بتوانم دوباره بال هایم را باز کنم.. و پرواز کنم..بخندم..
من بال هایم را میخواهم.. دیگر از میزبانی غم و درد خسته ام.. کاش خنده بیاید و آنها را بیرون کند..
.......
برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 98