تاریک است.. چشمانم را به سقف دوخته ام .. میروم به گذشته.. چه روزهای سختی بود.. همه چیز پشت سر هم از جلو چشمانم رد میشوند... چشمانم را میبندم.. دیگر نمیخوام فکر کنم به آن لحظه های تاریک.. این روزها همه چیز روشن است.. روشن و پر از امید.. چشمانم را باز میکنم.. میخواهم با خودم .. خود خودم.. روراست باشم..
نشد آن چیزی که میخواستم.. نشد که بشود.. اما.. راضیم .. راضی از اینکه تاریکی تمام شد.. چشمانم خیس میشوند.. بهتر است بخوابم.. سرنوشتم را نجات دادم اما.. تقدیر از من قوی تر بود...
برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 61