نمیدانم.. دلم پر از سکوت است.. گاهی در برابر حرفهایی که میشنوی پر از دفاعی اما .. مثل پرنده ای کوچک که از سرما میلرزد گوشه ای کز میکنی و.. از حرفا میلرزی و اشک میریزی.. گاهی دلت میخواد فریاد بزنی اما سکوت میکنی.. گاهی حس میکنی که پر از حقارتی..
چشم هایم را میبندم.. من گناهکارم.. من همه چیز را باخته ام .. اما این پایان من است؟ بغض مرا خفه میکند.. این بغض بیگناهی لعنتیم که نتوانستم فریادش بزنم..
دلم میخواهد خوشبختی مرا بغل کند.. خسته ام.. خیلی خسته... اما.. امیدوارم..
برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 84