....

ساخت وبلاگ
پا شدم لباسامو پوشیدم.. قرار بریم خونه بابابزرگ.. مامانم چند روز پیش میگفت بابا بزرگ یکم حالش ناخوشه..داریم میریم عید دیدنی.. به بابابزرگم سر بزنیم.. تو راه به همه روزایی فکر میکنم که بابابزرگم واسم قصه میگفت.. روزایی که من صحبت میکردم و اون میخندید.. روزایی که برام لالای لای میخوند.. میرسیم خونه بابابزرگ.. همه جمعن.. میرم بالای سرش و میبینم چشماشو بسته.. میگن چند روزه چشماشو باز نکرده.. چند روزه غذا نخورده.. نگاش میکنم.. چقدر سخت نفس میکشه.. یه لحظه میترسم.. حس میکنم بابابزرگم داره میره.. دلم میخواد بوسش کنم اما جلو بقیه خجالت میکشم.. چرا همه دارن گریه میکنن.. مات و مبهوت شدم... همه میگن کاش خدا ازش راضی شه و راحت شه.. نمیدونم باید چه دعایی کنم.. پا میشم و از اتاق میرم بیرون..ناهار کشیدن.. میشینیم و همه ناهار میخوریم.. من زودتر از بقیه تموم میکنم.. باز برمیگردم تو اتاق پیش بابابزرگ.. ایندفعه فقط منم و بابابزرگ.. نگاهش میکنم.. خیلی سخت نفس میکشه.. میرم کنارش میشینم یه لحظه همه خاطرات گذشته از جلو چشمام میگذرن.. خم میشم و پیشونیشو میبوسم.. الان دلم آروم شد.. دستاشو میگیرم و یه بار دیگه پیشونیشو میبوسم..از اتاق میام بیرون که برم ظرفارو بشورم.. درحال ظرف شستن بودم که صدای گریه میاد.. برمیگردم تو اتاق.. دیگه بابابزرگم تلاش نمیکنه.. تلاش نمیکنه نفس بکشه.. قفسه سینش تکون نمیخوره..نمیدونم چرا اینقدر آرومه.. نمیدونم چرا اینقدر آرومم... یه لبخند میزنم و آروم تو دلم بهش میگم.. بابابزرگ.. خوش رفتی.. دعای دل منو به خدا برسون.. آروم بخوابی.. فقط.. دلم خیلی برات تنگ میشه.. + نوشته شده در پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 2:20 توسط سمیرا خانم  |  Adblock .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 2 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 15:18

تاحالا شده دلت بخواد بشینی کنار پنجره و ساعت ها بیرون و نگاه کنی..یا ساعت ها تو جاده سرت و بچسبونی به شیشه ماشین و در حالی که به رویاهات فکر میکنی به بیرون خیره بشی..نمیدونم.. اما گاهی دلم میخواد از تمووووم این دنیا جدا شم و تو رویاهام زندگی کنم...حتی گاهی شبا.. وقتی میخوام بخوابم.. چشمامو میبندم و میرم تو دنیای خودم..و چقدر قشنگه.. چقد زیباست و .. چه شیرینه.. کاش هیچوقت از اون حالت خارج نمیشدم...کاش هیچوقت.. جاده تموم نمیشد... کاش هیچوقت بیدار نمیشدم... + نوشته شده در جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 23:43 توسط سمیرا خانم  |  .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 12:08

دلم میخواد بخوابم.. چشامو میبندم.. سعی میکنم رو یه چیزی تمرکز کنم.. اما نمیشه.. نمیتونم.. آروم و قرار ندارم..دلم میخواد همین الان بزنم بیرون.. برم تو خیابون و بلند داد بزنم.. میرم پشت پنجره و به بیرون خیره میشم..کاش زودتر صبح بشه..کاش میتونستم حالمو توصیف کنم.. فقط میتونم بگم.. این لحظه اصلا خوب نیسم... + نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 23:37 توسط سمیرا خانم  |  .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 12:08

دلم یک دشت میخواهد..پر از گل های زرد و کوچک ...پر از سبزه.. پر از آبی ...دلم یک جوی میخواهد پر از ماهی.. پر از دریا..

دلم پرواز میخواد.. بالا و بالاتر..

دلم خورشید میخواهد نمیدانم شایدم باران.. دلم یک حال خوب میخواهد...

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 10:33 توسط سمیرا خانم  | 

.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:10

تاریک است.. چشمانم را به سقف دوخته ام .. میروم به گذشته.. چه روزهای سختی بود.. همه چیز پشت سر هم از جلو چشمانم رد میشوند... چشمانم را میبندم.. دیگر نمیخوام فکر کنم به آن لحظه های تاریک.. این روزها همه چیز روشن است.. روشن و پر از امید.. چشمانم را باز میکنم.. میخواهم با خودم .. خود خودم.. روراست باشم..نشد آن چیزی که میخواستم.. نشد که بشود.. اما.. راضیم .. راضی از اینکه تاریکی تمام شد.. چشمانم خیس میشوند.. بهتر است بخوابم.. سرنوشتم را نجات دادم اما.. تقدیر از من قوی تر بود... + نوشته شده در یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 23:29 توسط سمیرا خانم  |  .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 13:15

روزها میگزرند.. و من زمان را گم کرده ام.. کی بود؟ آخرین روزی که هنوز آرزوهایم بال هایم بودند.. پرواز میکردم.. آسمان مال من بود.. روزها میگزرند و من خودم را گم کرده ام.. در آینه نگاه میکنم. صورتم آشنا .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53

سفره هفت سین را میچینم.. پای سفره مینشینم و مقلب القلوب میخوانم.. چشمهایم را میبندم و دعا میکنم.. و چه دعایم تکراریست.. وقتی فکر میکنم میبینم چندین سال است که همین یک چیز را میخواهم از خدا و چه آرزوی دست نیافتنی شده است برایم این آرامش..  خدایا.. همه چیز درست شود.. خدایا.. همه چیز خوب شود.. آرزویم فقط همین است..

امروز .. من پای هفت سینم.. فقط یک سین را میخواستم..  سرنوشتی خوب و روشن.. برای همه و برای خودم..

خدایا.. امسال عیدی میخواهم از تو..

 

.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53

خیلی بی حوصلم.. وقتی صبح ها پا میشی و میبینی هیچ کاری برای انجام دادن نداری و دوباره دراز میکشی.. وقتی میبینی هیچ کاری و هیچ هدفی نداری.. وقتی میبینی تنهایی و هیچکس دور و برت نیست.. وقتی هیچ کس منتظرت نیست.. اونوقته که حس میکنی کم کم داری افسرده میشی.. حس تلخ یکنواختی و روزمرگی..

 

.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53

باورت نمیشود اگر از امروزم برایت بگویم.. امروز روز خوبی بود .. چند روزی است که میتوانم بگویم روز خوبی شده است.. دیدم. من معجزه خدایم را با چشمهایم دیدم.. با گوشهایم شنیدم.. و پاهایم رفتم.. من آن مسیر .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53

نمیدونم چرا تو زندگی دستم واسه هیچکسی نمک نداشت.. هر چی محبت میکنم فقط بدی و حقه بازی میبینم.. پس چرا میگن از محبت خارها گل میشوند؟ یعنی انسان ها شعور خارها رو هم ندارند؟ گاهی اینقدر دلت میگیره از یه حرف.. از یه جمله.. که هیچ کاری جز سکوت نمیتونی بکنی.. بعضی اوقات باید خودت رو عوض کنی.. اما اگر دیدی داری عوضی میشی صبر کن.. آدمای اطرافت رو عوض کن.. ولی انصاف داشته باش.. وجدان داشته باش.. مرد باش.. اونوقته که دلت همیشه آرومه..

.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samira1369 بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53